باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باران من

روزمرهای تیر 95

اونقدر بزرگ شدی که نگو گاهی اوقات توی خونه اصلا احساس زندگی با یک بچه دو ساله رو ندارم توی خونه خودت دیگه تمام قوانین رو میدونی و مو به مو اجراش می کنی مثلا صبح ساعت 6 تا 7 بیدار می شی جاتو عوض می کنم و بعد بابا رو بیدار می کنی البته فقط به صدا کردن قانع نمی شی و تا از جاش بلندش نکنی دست از تلاش بر نمیداری و منو از بیدار کردن بابا جان که اصلا هم کار راحتی نبود راحت کردی بعد می شینی به همراه بابا جان روی صندلیهای اپن هر کدوم سر جاتون و صبحانه می خوری در تمام مدت هم به باباجانت میرسی اصلا هم بابا رو خالی نمی گی می گی بابا جان بعد بابا جان رو مثل کارهایی که من انجام میدم بدرقه می کنی و اگر اون لحظه ای که بابا می خواد بره نباشی...
30 تير 1395

تولد دوست بابا عارف

عاشقتم که اونقدر خانمی و اونقدر باعث میشی از داشتنت به خودم ببالم تو بهترینی اونشب اونقدر خانم بودی به موقع رقصیدی و خیلی اروم بودی اونجا همه کلی ازت تعریف کردند چون مثل یک دختر بزرگ رفتار می کردی ساعت 10 هم با اینکه 2 ساعت از خوابت گذشته بود گفتی خوابم میاد با اون همه سر و صدا تا وقت رفتن که ساعت 1 بود راحت خوابیدی ...
28 تير 1395

پاساژکوروش

کوروش رو شما خیلی دوست داری و اونجا شما کلی بازی می کنی و ماخیلی اوقات به خاطر شما اونجا میریم   . اینجا کلی کیف کردی اولین باری بود که روی پل هوایی می رفتی کلی از دیدن اون همه ماشین لذت بردی ...
27 تير 1395

خریدهای تیر ماهی

من دوست دارم از تمام لباسهایی که برات می گیرم عکس بزارم ولی متاسفانه گاهی فراموش می کنم مامانم ولی سعی خودموم می کنم ولی ناراحتم چون عکس لباسهای ترکیه و چند بار خرید دیگه رو ندارم   ...
27 تير 1395

خرید های شهر کتاب

شهر کتاب نور خیلی به خونمون نزدیکه و شما حتی راهشم بلدی و اونجا هم همه شما رو میشناسن وقتی میریم ا اونجا کلی کیف می کنی و خیلی خوشحال می شی سریع توی قسمت کودک روی میز و صندلی که برای بچها  گذاشتن می شینی  و با دفتر و مداداش شروع به نقاشی می کنی و موقع بلند شدن هم خیلی برام جالبه میز رو مرتب می کنی و مدادها رو میزاری سر جاش و صندلی رو هم میبری تو تر می گی همه چی رو مرتب کردم منم تقریبا هفته ای 1 یا 2 بار میبرمت و برات وسایل می خرم متاسفانه به خاطر ذوق کردن شما  برای زود باز کردن وسایل  و استفاده از اونها از همه اون وسایل عکس ندارم از یک مقدار جزیش عکس دارم   . پاتریک رو نانا جان برای با...
25 تير 1395

پاساژ پالادیوم

چون پاساژ پالادیوم خیلی به خونمون دور بود تا به حال نرفته بودیم که با خاله زهره اینا تصمیم گرفتیم که بریم شما هم اونجا با محمدامین بازی کنی و از مغازه اسباب بازی فروشی ماتیلوس خرید کنی اونجا قسمت بازی ها ی کامپیوتریش اصلا مناسب سنت نبود و من شما بردم توی play house و شما اونجا کلی بازی کردی و بابا جان هم مجبور شد که یک ساعت توی  پاساژ بگرده که ما برگردیم چون فقط مامان ها رو راه میدادن البته برای من و شما هم بد نشد چون باباجان کلی چیزهای خشگل خشگل برامون خرید   و این عکس رو دادم همون جا خانم عکاس ازت انداخت و برامون چاپ کرد و زد روی شاستی که برات یادگاری بمونه   . خدا نکنه که شما ...
24 تير 1395

باغ موزه هنر

طبق روال همیشگی که پیدا کردن جاهای گردشی با مامان مرجان اینبار هم یک باغ موزه بسیار زیبا رو توی نت پیدا کردم که که توی خیابان دکتر حسابی بود جالبی اونجا این بود که از یکسری از امکان تاریخی ماکتش رو ساخته بودند و صد البته محوطه کاخ که به سبک تمام  خانه های قجری بوده رو داشت خیلی دلچسب بود توی حیاط و دور حوض هم محوطه رستوران ان بود به نام کافه شمرون که بوفه اش خیلی خوشمزه بود با خانواده خاله زهره که صد البته رفیق شفیقت  محمد امین  هم بود هماهنگ کرده بودیم که تا اونجا باهاش رقصیدی و اونجا هم همش می گفتی سه چرخمو ممدی هل بده یه لحظه هم ازش جدا نمیشدی خدا میدونه که همین عکسای تکی  رو هم چطوری تونستم ا...
20 تير 1395

رفتن به فرحزاد

با خاله زهره و دختر دایی مامان هنگامه و همسراشون و صد البته دوست جونت محمد امین جون قرار گذاشتیم بریم فرحزاد و بعدش پارک پرواز محمد امین هر وقت قرار بیرون میزاریم سریع میاد تو ماشین ما میشینه و شما تا رسیدن کلی با اهنگ باهاش رقصیدی البته هیچ عکس واضحی از فرحزاد و پارک نیست از بس وقتی با محمدامین هستی تکون می خوری فقط چند تا  دم دره که وقتی منتظر بودیم بابایی گرفته ...
16 تير 1395

پارک شهرک اولین حسودی

باباجان با دوستش عمو کاظم و دوست من خاله رزیتا که باهم ازدواج کرده بودند هماهنگ کرد که بریم بیرون اونها یک محمد کوچولو 8 ماهه دارند باورت نمیشد بابامحمد به رسم ادب محمد کوچولو رو بغل کرد و قربون صدقش رفت و به طور واضح شما از این کار خوشت نیومد و دیگه از اون به بعد رفتی تو بغل بابا جان  و بیرون هم نمی امدی راستی یک مورد خیلی جالب شما عاشق پرچمی حتی تو کل مسیر جاده دماوند هم اونها رو می شمردی نانا هم با شمردن پرچم ها تا عدد 7 رو بهت یاد داد و بقیشم من بهت یاد دادم 8 و 9 و 10 هر روز باید چند بار پردها رو کنار بزنی و ببینیشون نمیدونم که پرا انقدر عاشق پرچمی تا حالا یک عالمه برات درست کردم   ...
9 تير 1395

اولین سفر به دماوند

گل قشنگم بابا اکبر و مامان مینا دماوند خونه دارند ولی سال قبل به دلیل کوچیک بودن شما ما نرفیتم امسال هم به دلیل نذری مامانی و هم به دلیل اینکه یه 2 روزی رو کنار هم باشیم رفتیم دماوند بقیه ماجرا به روایت تصویر   . من عاشق این عکس هستم مثل یک اثر هنریه اینجا توی راه دماوند هستیم شما هم در کمال ارامش با بغل کردن عروسم محبوبت کیتی جان در خواب ناز هستی . دقایقی بعد از ورود به بابایی به سمت پارک سر کوچه سوق داده شدیم . اینم شما خوشحال خندون در حال برگشتن از مینی سفر ...
5 تير 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد